عزل پذیرنده. قابل عزل شدن. شایستۀ برکناری. درخور عزل، قبول برکناری کننده. که عزل و برکناری را بپذیرد: تا بر این است ره و سیرت تو نیست این دولت تو عزل پذیر. سوزنی. سپه آورد رخت، مورچۀ مشکین پر تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر. سوزنی. به وزارت نشسته خوشدل و شاد وز امارت نگشته عزل پذیر. سوزنی
عزل پذیرنده. قابل عزل شدن. شایستۀ برکناری. درخور عزل، قبول برکناری کننده. که عزل و برکناری را بپذیرد: تا بر این است ره و سیرت تو نیست این دولت تو عزل پذیر. سوزنی. سپه آورد رُخَت، مورچۀ مشکین پر تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر. سوزنی. به وزارت نشسته خوشدل و شاد وز امارت نگشته عزل پذیر. سوزنی
عکس پذیرنده. نقش پذیر. انعکاس و تصویر پذیر چون آینه: صقلش از مالش سریشم و شیر گشته آیینه وار عکس پذیر. نظامی. چنان ز ضعف بود بی نظیرم روشن که در برابرم آیینه نیست عکس پذیر. عرفی
عکس پذیرنده. نقش پذیر. انعکاس و تصویر پذیر چون آینه: صقلش از مالش سریشم و شیر گشته آیینه وار عکس پذیر. نظامی. چنان ز ضعف بود بی نظیرم روشن که در برابرم آیینه نیست عکس پذیر. عرفی
آنکه کار قبول کند، منفعل اثر پذیر مقابل فاعل: (بر این جای از این کتاب سخن اندر کار کن و کار پذیر واجب آمد گفتن از بهر آنکه ترکیب بر مرکب از مرکب پدید آید و مرکب فاعل است و مرکب منفعل) (زاد المسافرین 127)
آنکه کار قبول کند، منفعل اثر پذیر مقابل فاعل: (بر این جای از این کتاب سخن اندر کار کن و کار پذیر واجب آمد گفتن از بهر آنکه ترکیب بر مرکب از مرکب پدید آید و مرکب فاعل است و مرکب منفعل) (زاد المسافرین 127)